amir samamir sam، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای من

بدون عنوان

1391/4/4 16:01
نویسنده : khanevade bozorg alborz
363 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امیر سام قشنگم امروز 1 تیرماه 1391 زندانی رقیه یا به قول اون زبون قشنگت (نَنَی) اومدم مغازه تا به تو و مامان جونت سر بزنم بعد از مدتها بارداری و بدنیا اومدن دختر دایی دلم واسه اون شیرین زبونیهای قشنگت تنگ شده از وقتی 8 ماهه بودی با مامان جون که می ادمدی مغازه کلی با خنده های شیرینت بهمون انرژی می دادی یادمه وقتی تو کالسکه صبح زود با مامان می اومدی اکثر اوقات خواب بودی یوقتایی تو شلوغی کار با شیرین زبونیات کلی از خستگیمون کم می کردی  وقتی به زبون افتادی به همه مردای مشتری که می اومدن مغازه می گفتی بابا و به همه خانوما می گفتی مامان اما کم کم یاد گرفتی به من که می گفتی مامان بهت می گفتم بگو زندایی و تو با اون زبون قشنگت بهم می گفتی (نَنَی) نمی دونی اون روز از خوشحالی بال در اوردم کلی بوسیدمت. وقتی می اومدی خونه پدرجون دایی امید همیشه بغلت می کرد و می بردتت پیش سگ و تو کلی ذوق می کردی و صدای پارس سگو از خودت در می اوردی و (هو هو هو) می کردی طوری که تا دایی امید و می دیدی می گفتی (هو هو هو) و دایی رو به این اسم میشناختی. یبار هم دایی از قفسی که سگ توش بود فیلم گرفت که تو گوشی دایی امید بارها می زدی و میدیدی و کلی ذوق می کردی. سر کار همش با گوشی واست نانای میذاشتم و تو روی میزی که مامان سرکار واست مخصوص تو گذاشته بود می رقصیدی ازت فیلم هم گرفتم کلی با هم تو مغازه سرگرم می شدیم هر وقت اتوبوس شهری از کنار مغازه رد می شد می گفتی (ننی هُوو) یعنی ماشین بزرگ چون همیشه تو شیطونیات و بهونه گیریات بهت می گفتم بیرون و ببین وقتی ماشین بزرگ اومد بهم بگو و تو با اون زبون نازت تا ماشین می اومد با جیغ بلند می گفتی (ننی هوو) وقتی پرنیا رو حامله بودم همیشه ازت می پرسیدم نی نی زندایی کجاست و تو دست رو شکمم می ذاشتی و می گفتی اینجا. امیرسام قشنگم از وقتی تو سرکار مامان و زندایی می اومدی لحظات خوب و شیرینی برامون درست کردی انقد شیرین و ملوس بودی که همه مشتریامون دلشون برات تنگ می شد باهات اخت شدن و اگه روزی دیر میکردی یا نمی اومدی سراغتو می گرفتن کلی از مغازه دارای همسایه صبحها فقط واسه دیدنت می اومدن مغازه. تو عاشق موتور بودی و من بغلت می کردمو بیرون مغازه یا بهت موتور نشون می دادم یا روی دوچرخه شاگردای مکانیکی آقای استانه ای می ذاشتمت تا سواری بخوری. و حالا امروز بعد از 5 ماه اومدم سرکار پرنیا بالا خوابه و و قراره ناهار بیام خونه شما. تو شیرینتر از قبل شدی عزیزم. حال و هوای اون روزا واسم تازه شده و دلم واسه اون روزا کلی تنگ شده. خوبه که گاه گاهی میای خونه پدرجون میبینمت اما خیلی بهت عادت کرده بودم و الان دیر به دیر دیدنت ناراحتم می کنه. امیرسام نازم من و پرنیا و دایی امید خیلی دوستت داریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)