amir samamir sam، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای من

بدون عنوان

یکی یه دونه‌ی مامان عشق عزیزم لابد بعداً که بزرگ بشی خیلی خنده‌ات می‌گیره از اینکه مامان سالی یک بار برات می‌نویسه با وجود اینکه مثل یه آدم بزرگ هر روز برات اتفاقات جالبی می‌افته آخه عزیز دل مامان همکار مامان هم هست هر صبح ساعت 9 با مامان میره موسسه با وجود مشتری‌های خیلی زیاد و روز تازه خیلی کارهای قشنگ و حرفهای قشنگ که دل آدم می‌بره می‌زنی و عزیزم مامان نوشتن زیاد خوب نیست و بلد مثل خاله سمیه مامان امیرناز برات چیزهای قشنگ بنویسه، چند روز پیش که ما تو موسسه فقط یک خودکار داشتیم و تو هم با خودکار داشتی کاغذها خط خطی می‌کردی مشتری امد و همون یک خودکار لازم داشت مجبور شدم از دستت بگیرم بدم به م...
4 دی 1391

بدون عنوان

سلام پسر گلم عزیزم الان که دارم برات می‌نویسم تو بغل منی قشنگم ساعت 12 شب منتظر بابا هستیم تا از مغازه بیاد خونه با اون زبون قشنگت داری برام شعر می خونی: (پیش پیشی ملوسم می خوام تو رو ببوسم . مامان منو نمی زاره . مامان پیشی مو داره ) دلم می خواد تو رو بخورم . مامان کبری رو می گی مامان دوبری اف ففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف من فدای تو بشم با اون لی لی دوزک...................   گوشی مامان گرفتی میگی مامان: شعر مامانی نهار چی داریم برام بزار می خوای باهاش برقصی نمی دونی چه نازی میدی عکس نی نی‌ها رو  می‌بینی فکر می‌کنی اوستا فدات شم الهی گفتی مامان آب بده وقتی ته شیشه یه ذره آب بود گفتم سر بکش گفت...
4 شهريور 1391

عشقم منو ببخش

عزیزم خیلی وقت برات چیزی ننوشتم حتی تولدت هم چیزی برات ننوشتم ولی دیشت تولد بابا بود برای بابا زنگ زدی با زبون قشنگت گفتی بابا تولدت مبارک 91/4/12  الان که دارم برات می نویسم بغل عمو میثم هستی بیرون موسسه الان هم تو رو گذشت بغل خاله مائده، دایی بیرون، داری صدا می زنی مامان دایی و از خاله مائده می خوای تو رو ببر پیش دایی خاله مائده ازت سوال می کنه دایی رو دوست داری یا ماشین دایی رو، میگی ماشین دایی رو از خاله خواستی که برات آهنگ ناری ناری بزاره. دیگه موسسه شلوغ شده بای
13 تير 1391

بدون عنوان

سلام امیر سام قشنگم امروز 1 تیرماه 1391 زندانی رقیه یا به قول اون زبون قشنگت (نَنَی) اومدم مغازه تا به تو و مامان جونت سر بزنم بعد از مدتها بارداری و بدنیا اومدن دختر دایی دلم واسه اون شیرین زبونیهای قشنگت تنگ شده از وقتی 8 ماهه بودی با مامان جون که می ادمدی مغازه کلی با خنده های شیرینت بهمون انرژی می دادی یادمه وقتی تو کالسکه صبح زود با مامان می اومدی اکثر اوقات خواب بودی یوقتایی تو شلوغی کار با شیرین زبونیات کلی از خستگیمون کم می کردی  وقتی به زبون افتادی به همه مردای مشتری که می اومدن مغازه می گفتی بابا و به همه خانوما می گفتی مامان اما کم کم یاد گرفتی به من که می گفتی مامان بهت می گفتم بگو زندایی و تو با اون زبون قشنگت بهم می گفتی ...
4 تير 1391

يكشنبه 27/1/1391

عزيزم الان چند روزي هست كه فرصت نكردم برات چيزي بنويسم ساعت 20: 11 ، سرگرم  بازي كردني. امروز يه كادو گرفتي از عمو كفايت گرفتي ماشين و لباس البته مامان عمو زحمت كشيد از مسافرت برات آورد. پشت هم باطري ماشين در مياري مي‌زاري. الان هم عمو سبحان برات گذشت تو جعبه باز منو صدا مي‌كني و مي‌خواي ماشين در بياري. بالاخره در آوردي جعبه‌اشو هم انداختي روي زمين. فدات شم الهي ازت سوال مي‌كنم امير سام من چيه؟ مي‌گي آقا، طلا، بلا
27 فروردين 1391

مرسی گل زندگیم

 گل قشنگم: می خوام ازت تشکر کنم بخاطر مامان خیلی اذیت شدی وقتی که ٨ ماهه بودی با مامان می‌امدی مغازه مامان، تو سرما و گرما تا الان که ٢٣ ماهه‌ هستی با مامان میای  مغازه وقتی که خواب داشتی تو کالسکه می‌خوابیدی وقتی که بیدار می‌شدی همه با تو بازی می‌کردند منظور از همه (خاله فاطی، مائده، عمو میثم،سبحان، حامد ) اوه راستی زندایی رقیه که فعلاً تو مرخصی هست. چون باید از پرنیان جون مراقبت  کنه گاهی اوقات خیلی ما رو کلافه می‌کردی در کل خیلی خاطرات شیرین تو مغازه داشتی همین الان که دارم برات می‌نویسم ساعت ٤٣: ١١ در تاریخ ٩١/١/٢١ هست عمو سبحان و عمو میثم را دیوونه کردی با توپ زردی که داری روی میز خودت...
22 فروردين 1391

گل قشنگم

وای وای یک بار برات نوشتم گل قشنگم ولی نمی‌دونم چرا دستگاه خاموش شد و این بار دوم الان ساعت ٢٣ شب در تاریخ ٩١/١/٢٣ شب چهارشنبه هست. بابا از مغازه هنوز نیومده مامان برات بمیره همش تنهایی بازی می‌کنی الان داری با خودکار منو می‌زنی و می‌گی ده ده ،می‌گم چرا می‌زنی سریع ناز می‌کنی. فدات شم اینقدر چرا مامان بوس می‌دی. کلافه کردی منو با اون بادکنکت پشت هم می‌گی هَبا هَبا (هوا) الان از این کار خسته شدی و داری واسه خودت آواز می‌خونی، چند روز پیش تو مغازه که بودیم ژاکت‌تو گذاشتی روی سرت و می‌گفتی مامان مامان اَدوس اَدوس منظورت عروس بود چون خیلی عروسی و رقص دوست داری. الان همین که بابا آ...
22 فروردين 1391